ماهی های شهری



اولین پستا همیشه نوشتنشون سخته و هیج وقت نفهمیدم چی باید توشون بنویسم.

اول از همه چرا ماهی های شهری؟ ماهی های شهر اسم یه آهنگ اسپانیایی قدیمیه که آخر این پست لینکشو میذارم. و حالا اینکه من چرا انتخابش کردم؟ چون اولین چیزی بود که به ذهنم رسید!

دوم: قبلا وبلاگی با همین اسم با یه آدرس دیگه داشتم اما اونجا خیلی به هم ریخته و مرتب بود برای همین تصمیم گرفتم خونه تی کنم و احتمالا تا مدتی فقط پستای قدیمی و عکسای قدیمی رو باید اپلود کنم.

سوم: چرا وبلاگ نویسی؟ جون تنها جاییه که خودمم. شبکه های اجتماعی مجبورم میکنن آدم دیگه ای باشم.

چهارم: من کیم؟ عطیه در آستانه ی ۲۲ سالگی دانشجوی کامپیوتر و بلاتکلیف بین انواع و اقسام خواسته ها!

همینا دیگه:دی


میدان انقلاب.
اگر از من بخواهی آرامش بخش ترین نقطه ی تهران را نشانت بدهم تورا میبرم کنار آبمیوه فروشی ضلع جنوب شرقی میدان انقلاب و بعد آرام دستت را میگیرم و میرویم تا فلسطین پیاده و هر ویترین پر از کتابی که میبینیم چند لحظه ای می ایستیم تا کتاب هایش را یک دل سیر نگاه کنیم و سکوتمان را لا به لای صدای پایان نامه و ترجمه گم کنیم و بعد میبینیم خودمان را هم گم کرده ایم انگار.میدان انقلاب از آن مکان هاییست که میتوانی در آن خودت را پیدا کنی خود همیشگی ات را. نه آنقدر پر از تفاخر است مثل میدان تجریش؛ نه آنقدر تمیز مثل هفت تیر؛ نه آنقدر بزرگ مثل آزادی و نه آنقدر شلوغ مثل راه آهن. میدان انقلاب را فقط باید با خودش توصیف کنی. خودش؛ کتابفروشی هایش، دستفروش هایش، دانشجوهایش.فلافل فروشی های پر از مردم معمولی اش کافه های پر از دلدارش، دستفروش های مهربانش حتی دود اتوبوس های ضلع شمالی اش.

 


و بعد از ۹ سال باز هم داغ فرودگاه امام خمینی را حس میکنم.باید روزی بنویسم که چقدر پشت سر هر رفتنی اشک ریختم که پشت هر رفتنی چقدر ناامید شدم از ماندن، از ساختن، از خوب شدن این درد ها.باید بنویسم باید بمانند اینها هر چند که سرد شده همه اشان.این تاریکی های مطلق.این لحظه هایی که از این سرزمین میترسم و از ضحاک ها و از مارها.و از خون جوانان وطن شاید؟.و خوب میشویم شاید ماهم؟ که جواب من تسلیم است.
.
اینجا چرا می تابی ؟ ای مهتاب، برگرد
این کهنه گورستان غمگین دیدنی نیست
جنبیدن خلقی که خشنودند و خرسند
در دام یک زنجیر زرین ، دیدنی نیست
می خندی اما گریه دارد حال این شهر
#اخوان_ثالث


امسال به مراتب داره عجیبتر میشه.من امسالو با این شروع کردم که سرشار از روحیه بودم و داشتم با کاغذای رنگی و نوشته های مثبت دنیای اطرافمو شاد میکردم.نمیگم جواب نداد من تلاش کردم که یه دنیای رنگی تر بسازم اما داستان اینه که وقتی میخوای اینطوری امید داشته باشی دنیایی که میسازی واهیه.تخیلیه دنیایی که هر روز صبحش پست یه اینفلوئنسرو باز میکنی و میبینی بح بح داره کتاب میخونه پس منم کتاب میخونم بعد میزنی استوری بعدی و میبینی داره قهوه میخوره و بیت گوش میده و قهوه میخوری و بیت گوش میدی با اینکه سلیقه ی موسیقیت نیست.من در حسرت خوشبختی اینفلوئنسرا نبودم اما خیلی ساده میخواستم فکر کنم که میشه کل زندگی رو کتاب و قهوه و موسیقی روشنفکرانه کرد.میشه اخبارو نادیده گرفت میشه از هر فروشنده ی مترویی که میبینی رو برگردونی.و میشه حجم جیبت نامتناسب با خواستت باشه ولی روش پافشاری کنی.این دنیاییه که من تا قبل از مهر امسال ساخته بودم دنیای بر اساس نظم پر از برنامه ریزی پر از کارای روشنفکرانه با ژست روشنفکرانه که توهم دانایی بهم میده.که بهم اجازه میده بقیه رو نقد کنم یا احمق تصور کنم یا اگه مثل من فکر نکردن بهشون برچسب بدبین بزنم.دنیای اون روزا عجیب جواب میداد چون به جای اینکه تا ساعت دوی نصفه شب بشینم روی تختم و یه بند آهنگ رپ و غمگین گوش بدم ساعت ۱۲ شب با یه آهنگ آروم امید بخش میخوابیدم و شاید هم گاهی برای اینکه دو نمره بیشتر توی یه پروژه بگیرم تا صب بیدار میموندم.دنیای اون روزا خوشحالم میکرد باعث میشد راحت اعتماد کنم
اما مهر امسال.دقیقا ۱۲ مهر یکی بالاخره یه سوزن به این بادکنک خیلی باد شده زد و اون بادکنک بالاخره ترکید بالاخره خواستم که چشمامو باز کنم کاغذ رنگیا رو جمع کنم و فک کنم که بستن چشمام روی واقعیت باعث نمیشه که واقعیت محو شه فقط باعث میشه وقتی چشمامو باز کردم واقعیت تبدیل به نور نئونی شده باشه که چشممو شدیدا میزنه.و از اون موقع من فقط گیج زدم‌نمیدونم که چه کسی میتونه جواب سوالمو بده یا چی کار باید بکنم‌واقعیت اینه که قبلش یه آدمی بود که من باهاش خوشحال بودم و فکر میکردم میتونیم یه آینده ی عجیب رقم بزنیم و بعد اونم ناپدید شد همه ی اینده ناپدید شد و بعد من موندم با هیچی به عنوان آینده که بهش فکر کنم و الانی که نادیدش میگرفتم ولی بالاخره ظاهر شده بود.
شاید یه وقتایی فک کنم زندگی در بی خبری بهتر بود اما من نمیتونستم اونطوری ادامه بدم من نمیتونستم امید الکی داشته باشم من هیج وقت ناامید نشدم اما شاید یکمی واقع بین تر بودن بد نباشه.
از همون ۱۲ مهر به اینور دارم فقط میگردم.نمیخوام دیگه تظاهر کنم و حقیقت اینه که من حقایق مثبتو بیشتر از منفی دوس دارم حتی الانم اما من تو پیدا کردن حقیقت خیلی ضعیفم.سالهای سال چشمامو بستم و حالا که باز کردم نمیتونم بفهمم حقیقت چیه من چیم یا این دور و اطراف چه خبره.و کتابا حالا دیگه خستم میکنن چون من دیگه سوالی ندارم چون دیگه جواب قاطعی وجود نداره.


هر کاری که میکنم نمیتونم خودمو متقاعد کنم که یکی از آدمای اینترنتی باشم. حتی با اینکه میدونم چقد فایده میتونه داشته باشه اما نمیتونم یکی از اون آدما باشم!!

اینستا باعث میشه خودم نباشم. تویی.تر باعث میشه از آدما بدم بیاد بدون اینکه شرایطشونو بدونم. و حتی این روزا تلگرامم باعث میشه احساس کنم همش درگیر سو تفاهمم.از این در ارتباط بودن زیاد خوشم نمیاد:(


آقا بیژی در دنیا دانسته های انسان در مقایسه با آنچه که نمیداند خیلی ناچیز است (کتاب استاد عشق ص۹۴)

این روزا هر ثانیه بیشتر حس میکنم هیچ چیز نمیدونم بیشتر حس میکنم باید بخونم بنویسم یاد بگیرم کد بزنم.یه زمانی حس میکردم اینکه تو یه جای اسم و رسم دار درس بخونم کافیه اما حالا فهمیدم شاید مهم ترین تاثیر چنین جایی اینه که بهت یاداوری کنه هر روز باید بیشتر تلاش کنی یاد اوری کنه ۹۳ واحد در مقابل چیزایی که نمیدونی مثل یه لکه ی کوچیکه.میخوام بدونم این روزا هر ثانیه میخوام بیشتر یاد بگیرم نه به خاطر آینده به خاطر همین الانم به خاطر اینکه یاد گرفتن خوشحالم میکنه.فرقی نمیکنه روانشناسی دینی برنامه نویسی.فقط میخوام بیشتر بدونم

 

به وقت ۴ شهریور

پ.ن: واقعا کاش زمان کاراموزی این وبلاگ کوفتیو آپدیت میکردم.کارآموزی وااااقعا یکی از بهترین دورانای زندگیم بود ینی همیشه فک میکردم احتمالا با این روابط عمومی مزخرفم نتونم با کسی کنار بیام ولی کلی دوست خوب توی کاراموزی پیدا کردم کلی ازشون یاد گرفتم کلی فهمیدم چقد خوبه که آدم به نسبت دانشش فروتن باشه(دقیقا برعکس خودم که توهم دانایی خفم کرده:/‌) و در کل اونقدی دوسشون داشتم که پاشدم روز انتخاب واحد در حالیکه پشیزی اهمیت نمیدادم چی برسه رفتم بازار گل براشون گلای رو میزی خریدم و بهشون دادم:)))

 


هر ثانیه احساس جاموندگی میکنم.همش به خودم میگم آخه لنتی این یه هفته چیکار میتونست برات بکنه که موندی که یکی دیگه رم پاگیر خودت کردی.فکر میکنم شاید سال ۶۱ ام به بهانه ی کار میموندم.پارسال به هیچ جام نبود اما امسال هر ثانیه بغض دارم.

همش به این فک میکنم که از پس تمرینا برمیومدم بعد به خودم میگم خودتم خوب میدونی که نمیومدی.بعد فک میکنم خب کپی میکردم بعد دوباره فک میکنم اینطوری که فایده نداشت.دارم دیوونه میشم.کاش میشد یه سر میرفتم میومدم.


هر سال توی چیذر شب حضرت قاسم گل، حنا یا نبات پخش میکنن امسال اولین سالی بود که حنا رو میدیدم و حقیقتش این موضوع گریه آوره اما باید دونست که گاهی گریه کافی نیست و شاید مفهوم و هدف مهم تر باشه. پیش خودم فکر کردم اگه یه روزی توانایی مالیشو پیدا کردم کتاب نذر میکنم.

توی کتاب حماسه ی حسینی آقای مطهری جلد اول توضیح میده که مراسم ازدواج برای حضرت قاسم از لحاظ تاریخی مستند نیست و اساسا چنین چیزی با منطقم سازگار نیست که در حالیکه دو روزه که آب قطع شده و مصیبت بزرگی در راهه مراسم عروسی برگزار کنن.

دقیق یادم نیست که از نظر مستندات تاریخی حضرت قاسم تازه داماد بوده یا نه اما در هر صورت دیدن این گلا و این حنا یه جورایی غم انگیزه.

 

پ.ن: عکس داره اما هنوز بلد نیستم تو وبلاگ عکس بذارم:)(مهندس کامپیوتر مملکتو ببین توروخدا:/)


خب ساعت از ۱۲ هم رد شد اما حس کردم قبل خوابم خوبه یکمی اینجا بنویسم.

اول-اتفاقی که بعد دانشگاه برام افتاده از دست رفتن اعتماد به نفسه به این شکل که برای ساده ترین کارهامم نمیتونم باور کنم که توانشو دارم. این چیزیه که قبلترا خیلی راجبش صحبت کردم اما حالا که میخوام فعالتر باشم داره صدمات جدی و وحشتناکشو نشون میده به حدی که توی کاری که مطمئنم تواناییشو دارم از شدت ترس نمیتونم پیش برم.

دوم-دانشگاه و مشغله هاش اجازه نمیده یکمی درنگ کنم و ببینم چی میخوام واقعا. همش در حال دوندگی ام و امسال حتی یه هفته ی ناقابلم بدون احساس عذاب وجدان و استرس و ترس نگذروندم حتی در خوش ترین لحظه هامم عذاب وجدان داشتم. نمیدونم راه حلش چیه اما باید یکمی درنگ کنم و فک کنم چرا اصلا دانشگاه میرم یا مصیبت نوشتن این حجم کدو تحمل میکنم و فک کنم همین الانم حتی درک درستی از کاری که میکنم ندارم و همین باعث میشه که بی رغبت باشم.

سوم-دو روز پیش که اون متنو نوشتم گفتم که میدونم عادت میکنم و میدونم یه تیکه ی دیگه از من جدا میشه و این اتفاق افتاده. اما نمیدونم شاید زندگی همینه. اتفاق میوفته و ما رنجشو میکشیم و بعد دوباره تلاش میکنیم برای بقا و برای خوشحالی خیلی دور.این روزا اینطوری بودم که حس میکردم هیچ چیزی پیدا نشه که بتونم به خاطرش تلاش کنم یا خوشحال بشم و آره.اون چیز هنوز پیدا نشده اما من اینو خوب میدونم که زندگی برام صبر نمیکنه تا سرپا شم.نه تنها زندگی که آدمای زندگی ام برام صبر نمیکنن و بعد فک کردم که نمیتونم نگهش دارم پس خودمو توی جریانش میندازم.صرفا برای بقا!

چهارم-این روزا خیلی بد اخلاقم و خیلی کم میخندم. و فک کنم دارم همه رو نگران میکنم اما دلم میخواد فضای خودمو حفظ کنم دلم نمیخواد الکی تظاهر کنم که همه چی خوبه وقتی همه چی نیست.

پنجم-امروز داشتم فک میکردم اگه همین الان بمیرم چه چیزایی هستن که حسرتشونو میخورم و دیدم حتی تو این وضعیتی که حس میکنم مرگ بهترین راه فراره ام حسرت وجود داره و آره آدمیزاد زود با همه چیز اخت میشه.

 


یه سری روزام هستن که هیچی دلم نمیخواد مثل امروز.حس میکنم همه باید به یه زمانی تو زندگیشون برسن که از آدمیزاد ناامید بشن. از اینکه هیچ کسی تو دنیا قرار نیست برای فهمیدنشون تلاش کنه. این روزا که هم فشار دانشگاه هست هم فشار روحی بیشتر از هر وقت دیگه به این فک میکنم که هر بار که این اتفاق میوفته دردناک تر از دفه ی قبله و هر بار من عذرخواهی بزرگتری به خودم بدهکارم و هر بار فک میکنم دیگه نمیتونم دووم بیارم اما هر بار دووم میارم هر بار عادت میکنم و انگار هر بار یه بخش بیشتری از خودمو از دست میدم.

صادقانه اگه بگم این بار از همیشه بیشتر احساس درموندگی میکردم برای من که به داستانای پرنسسای دیزنی اعتقاد داشتم به بودن دوستام کنارم اعتقاد داشتم و به اینکه یه روزی همه ی اینا رد میشن بعد برمیگردم عقب به خودم میخندم که دیدی چیزی نبود.برای من این روزا غیر قابل باورن. اینکه هر چی میگردم یه نفرو پیدا کنم که دستمو بگیره یا بهم امید بده که خودتم میدونی که رد میشن همه ی این روزا پیدا نمیشه. اینکه حتی نمیتونم  حرفای روزانه ای که تو گروه میگنو مثل همیشه درک کنم. اینکه نمیتونم به یه امیدی خودمو وصل کنم و بدتر از همه اینکه میدونم تموم نمیشه فقط من دوباره و صد باره دووم میارم و خودمو آماده میکنم که با یه بزرگترش روبرو شم.خیلی.حتی صفتی نیست که باهاش توصیفش کنم.فقط بدن این روزا فقط آدم خیلی عجول میشه این روزا.فقط اینکه آدم خیلی به خودش بدهکار میشه این روزا.

پ.ن: دنیای این روزای ما یه جوریه که هیچ کس نمیخواد باور کنه آدما باید وقت داشته باشن برای ناراحت شدن، برای فرو ریختن و ساخته شدن.دنیای این روزای ما خیلی دنیای بدیه.خیلی کینه و کنایه توش هست و خیلی دردای یواشکی که آدما رو میکشن.شاید برای همینه که ویترینای شبکه های اجتماعی قشنگن هان؟؟ دردا پشتشون خوب قایم میشن.

پ.ن: دیشب از شدت درماندگی نشسته بودم کتابای بچگیمو نگاه میکردم و سعی میکردم یه جوری برگردم به تنظیمات کارخانه.

 


این روزا.مامان کار میکنه توی خونه و ماهام سرمون توی لب تاپ و گوشیه.یادم نمیاد آخرین بار کی باهم خوش گذروندیم حتی گاهی به جز صورتش موقع کار چیزی یادم نمیاد اما قبل ترا وقتی بابا میرفت مسافرت دور هم جمع میشدیم سریال میدیدیم و خوش میگذروندیم اما الان هممون حبس شده و جدا از همیم فک کنم واسه همینم هست که هر کاری میکنم ترمیم نمیشم.

احساس میکنم همه ازم ناامیدن.از اینکه یه وعده غذا باهم بخوریم از اینکه باهم وقت بگذرونیم.


 

توضیح: دیروز ینی ۱۵ بهمن ۹۸ رفته بودیم باغ کتاب که پروژه ی کامپایلر بزنیم و صب در حالیکه در بدترین حال ممکن بودم این منظره رو دیدم و کلی ذوق کردم:) به خودم قول دادم این پروژه ها تموم شد یه بار دیگه بریم اینجا فقط امیدوارم اونموقعم همین قد خوشگل باشه.

 


 

امروز و دیروز بالاخره تمام تلاشمو کردم تا یکمی خوش بگذرونم. بعد از عروسی زینب احساس درموندگی میکردم به دلایلی که شاید دوس ندارم اینجام بنویسمشون اما دیروز تمام اتاقمو ریختم بیرون و بعد به عجیب ترین شکل ممکن چیدمش و کلی عکس و کاغذ به در و دیوارش چسبوندم و اگه بتونم میخوام یه ۲۰ روز دیگه شروع کنم رنگش کنم.

امروزم خب صبحش خوب شرو نشد چون دیشب بیدار بودم و نخوابیدم ولی تا الان که ساعت دوی شبه با این نخای رنگی مشغول بودم و خیلی آروم شدم. گلدوزی و نقاشی و کلا خلق کردن بهم انرژی میده چون انتزاعی ام نیست باهاش بیشتر حال میکنم این دو روز همش فکر میکردم پس اینطوریه که مادرهامون با همه ی حجم غصه و نگرانی ایی که تجربه میکنن فرو نمیریزن. وقتی داشتم دیوارای اتاقو میشستم یا تختو جا به جا میکردم ذهنم از همیشه خالی تر بود و عجیبه که با وجودی که هنوز رو به راه نبودم احساس خوشحالی میکردم همینطور امروز وقتی داشتم کلدوزی میکردم. فک کنم همینه که مادرا هیچ وقت انرژیشون تموم نمیشه.تو یکی از کتابای موراکامی ام هست که یکی از شخصیتا میگه وقتی ناراحتم بلند میشم شروع میکنم جم و جور کردن خونه و بعدش خوب میشم.(الان که گفتم چقد دلم موراکامی خواست)

 

پ.ن: کاش میشد گاهی پسر میبودم تا یه سری کارا رو راحت تر انجام بدم‌ اگه پسر بودم.البته نه همیشه اما اگه پسر بودم احتمالا روزای خوش تری میداشتم.احتمالا دانشگاهم بیشتر خوش میگذشت.نمیدونم شایدم دختر بودن برام بهتره.


 

گفتم پریشبا که افتادم به تمیز کردن اتاق، اینا نوشته های روی دیوارم بودن. از ۱۹ سالگی از هر متنی که خوشم اومده نوشتمش چسبوندم رو دیوار و هر وقت که حس کنم اونا دیگه عقیده ی من نیستن میکنمشون و چیزای جدیدی مینویسم و صبر میکنم تا دیوار پر شه یا اون عقیده ها عوض شن. هر چند اینا عوض نشدن اما شاید یه مدتی باید به خودم وقت بدم تا از ناامیدی دربیام و شاید ایندفه امید واقعی رو پیدا کنم. منظورم از امید واقعی امیدیه که وقتی رنج میکشمم در من باشه وقتی تا نصفه شب گریه میکنمم بتونم به خاطرش دووم بیارم.باید دنبال چنین چیزی باشم.کاش (یافت می نشود) نشه فقط.


داشتم فک میکردم ماها چرا اینطوری ایم؟ همیشه کسی که مقابلمونه انگار حرفش بیشتر سنده تا کسی که کنارمونه انگار. نمیدونم این تو کشورای دیگه چجوریه اما حس میکنم تو ایران انگار تو مغز همه ی ماها هاردوایرد شده. ماهایی که برای اثبات حقانیت امام حسینمون نقل قول از فیلسوف خارجی میاریم ماهایی که برای اثبات ذکاوت امام علیمون دست به دامن تازه مسلمونای خارجی میشیم. ماهایی که برای اثبات پولداریمون دست به دامن برند های خارجی میشیم. و ماهایی که کارگردان ملی سازمون توی تنها جشنواره ی ملیمون ساخته ی دست خودمونو مسخره میکنه.ماهایی که. میتونم صد هزار تا مصداق اینطوری بیارم.

نمیگم من اینطوری نیستم. من همیشه در مقابل پسرعموها و دختر عموهای از خارج اومده ام احساس اینو داشتم که احتمالاا اونا یه برتری ایی به من دارن. تازه این احساسو تو روزایی داشتم که کشورم انقد بیچاره به نظر نمی رسید. خیلی دلم میخواد یه جامعه شناسی کسی پیدا کنم و ببینم آیا این واقعا چیزیه که همه ی ما ایرانیا تجربه میکنیم؟ و اینکه ریشه اش توی کجاست.

این روزا خیلی غم انگیزن برام.داشتم قسمت جدید دیالوگ باکسو گوش میدادم و درباره ی ایران قدیم حرف میزد و حس میکردم چقد برام جذابه.کاش میشد بدون رفتن از این سرزمین دوباره چنین تجربه هاییو داشت. کاش میشد برگردونیم عقب. جاییکه عرق خور برای احترام قائله و م عرق خورو حیوون حساب نکنه. جایی که انقد لباسا بی حرمت نباشن. جایی که دین توی جامعه توسط افراد جامعه اجرا میشه نه توسط حکومت.این روزا گم کردم چی درسته چی غلط.توصیه های خدا میگه این حکومت خوبه اما میگه تغییر نمیدم حالتونو مگه اینکه خودتون تغییر کنید. و این خیلی سخت و دردناکه.

پ.ن:از دور خودم چرخ زدن خسته شدم کاش راهی پیدا کنم


سلام شازده!

از تایپ خوشم نمیاد اما از تو وبلاگ نوشتن چرا! این روزا هیچ دل و دماغ دانشگاه ندارم.دل و دماغ برنامه ریزی و دوره ی درسا دل و دماغ درس خوندن حتی دل و دماغ تفریح کردن. دلم میخواد یه داستان مفصل بنویسم خودمو بذارم شخصیت اصلیش بعد براش یه دنیای متفاوت بسازم. شاید توی قصه ی متفاوتی که میسازم پدرم گلفروش باشه و کمکش کنم. شاید تو قصه ی متفاوتی که میسازم شجاعتشو داشته باشم که عاشق باشم که واقعی عاشق باشم، شجاعتشو داشته باشم که بد باشم شجاعتشو داشته باشم که زندگی خودمو بکنم.شاید توی دنیای دیگه ای که میسازم مطمئن بشم که احساسی نیستم که اینجوری همه چیز بهتره شاید.

این روزا به اپلای کرده ها فک میکنم به مامان فک میکنم به سارا فک میکنم به تو ام فک میکنم گاهی به اینکه چقد تو شبیه من نیستی و چقد دنیایی که ساختی دنیای خودته.این روزا به آدما فک میکنم و به خدا.دوست ندارم فکرای بدی راجب خدا بکنم اما حس میکنم از اون بالا خیلی به نظرش مضحکیم. اینهمه تقلای الکی بدون یه حس خوب.اینهمه دست و پا زدن.اینهمه هیاهو و ادعا.

شازده! تو بهم بگو دنیا لایه ی دیگه اییم داره؟ شازده بهم بگو میتونم فراموش کنم؟


قک کنم حدود یه هفته پیش بود که یه متنی راجب اینکه مادرا احتمالا از طریق کار خونه خودشونو حتی تو بدترین شرایطم آروم میکنن نوشتم این هفته اومدم یکم بیشتر راجب ارامش صحبت کنم

این چند تا جمله ای که جلوتر میگم از کتاب مینیمالیسم دیجیتاله که نشر میلکان امسال منتشرش کرده و اوایل با فکر اینکه لابد توام میخوای همون حرفا رو بزنی بگی گوشی فلانه و اینا شرو کردم اما پر از چیزای جذاب بود. این تیکه ای که بیشتر دربارش مینویسم مربوط به خلوت و پیاده رویه.

این فصلشو با این مقدمه شرو میکنه که لینکن بعضی شبا تو یه کلبه تنها میمونده و فکر میکرده بعد میاد شرو میکنه حرف زدن از خلوت میگه که برخلاف چیزی که ما فک میکنیم خلوت تنهایی فیزیکی نیست یا جدایی فیزیکی. یعنی لازم نیست برای اینکه خلوت کنیم بریم شمال تو یه کلبه وسط جنگل. خلوت در ذهن ما رخ میده و حالتیه که ذهن ما از گرفتن داده ی ورودی از ذهن دیگران آزاد باشه. این خیلی تعریف مهمیه از چندین منظر اول اینکه ومی نداره برای خلوت کردن خیلی دور بریم یا حتی محیطمونو تغییر بدیم و دوم اینکه گوش دادن آهنگ و پادکست و حتی کتاب خوندنم خلوت محسوب نمیشه چون ذهن ما هنوز داره ورودی میگیره.

حالا چرا خلوت؟ توی کتاب سه تا مزیت برای خلوت میگه:

  • ایده های جدید
  • درک خویشتن
  • نردیکی به دیگران

و بعد میگه که دوره های منظم خلوت در کنار معاشرت با بقیه ی آدما باعث شکوفایی ذهن میشه. بعد یکمی جلوتر حالتی رو مطرح میکنه و اسمشو میذاره محرومیت از خلوت و اینطوری تعریفش میکنه که حالتیه که در آن تقریبا هیچ وقت با افکارمون تنها نیستیم و هیچ زمانی از دست افکار دیگران در امان نیستیم. حالا این حالت چه بلایی سر ما میاره؟ در واقع باید بگیم که با محرومیت از خلوت تقریبا تمام خوبیاشو از دست میدیم مثل اینا:

  • توانایی شفاف سازی مشکلات
  • تحت کنترل گرفتن احساسات شخصی
  • ایجاد شجاعت اخلاقی
  • تقویت روابط و.

و خب همه ی اینا در نهایت باعث میشه کیفیت زندگیمون پایین بیاد.

تا اینجا یه خلاصه ی جم و جور از چیزی که تو کتاب بود گفتم حالا یکمم برگردیم به حال و احوال خودم. این مدت تقریبا از ۱۰ ۱۱ دی یه سری مساله بود که باید میشستم در موردشون فکر میکردم به نتیجه میرسیدم و تصمیم میگرفتم اما هر کاری که شد کردم تا این موضوع یه ماه و ۱۹ روز عقب بیوفته اینطوری بگم که هر وقت یکمی ام وقت خالی داشتم سریع میرفتم توی یه اپلیکیشن سرگرم کننده و انقد توش میگشتم تا اون موضوع بازم تا حد توانم عقب بیوفته و این دو سه روزی که داشتم این کتابو میخوندم دیدم این چند وقت حتی یه کوچولو ام با خودم خلوت نکردم. البته این مسائل اخیر احتمالا تنها مشکلم نیست یه چیز دیگه ام که برای خودم مساله اس اینه که نمیتونم به یه تعریف مشخص از خودم علایقم و شخصیتم برسم و قبلا حتی یه درصدم نمیتونستم حدس بزنم که ممکنه یه چنین چیزی هم وحود داشته باشه.

خلاصه که این کتاب برام خیلی مفید بود تا اینجا به اضافه ی اینکه تو ایده هایی که برای خلوت کردن میده پیاده روی رو مطرح میکنه چیزی که تو یه پست باید در موردش مفصل صحبت کنم اما از پریروز تا الان هر روز هفت هزار قدم پیاده روی کردم هر چند با موسیقی بوده اما احساس خوبی داره و همینا دیگه:)


باور نمیکنی اگه بگم فقط ۴ ثانیه با کلاسی که الان شروع میشه و ۲۰ دیقه با دیدن آدمایی که دوسشون دارم فاصله دارم حتی باور نمیکنی اگه بگم نمیدونم از کی واحد اندازه گیری فاصله برام ثانیه ها شدن نه کیلومترا.با همه ی اینا نشستم توی سالن مطالعه و فک میکنم کاش میشد انقد بزنم عقب تا اول ترم پیش و بعد هیچ وقت سراغت نیام.اما میدونی شازده! از هیچ کدوم پشیمون نیستم از بلاتکلیفیم بدم میاد. از اینکه لج کردم و با همه ی کششی که برای دیدنت داشتم خودمو قایم کردم.حالا یه ثانیه دیگه کلاس شرو میشه. باید از جام بلند شم به خودم بگم گور باباش یادم میره و بیام اون طرفا.چقد خسته ام.فک کنم سر کلاسم نرم.


میدونی دارم فکر میکنم آدم وقتی بزرگ نشده باشه دنیا ام براش کوچیک میشه. این جمله خلاصه ی ۲۱ سالگی منه. روزای سختی داشت اما برای کی امسال سخت نبود؟ برای همین شاید باید بگم بگذریم.

من توی ۲۱ سالگی فهمیدم زمینی که با یقین روش قدم برمیداشتم دیگه وجود نداره و این خوبه یه جایی خوندم تا وقتی شاگردی مکتب شکو نکرده باشی به واقعیت نمیرسی من دنبال واقعیت نیستم اما دنبال یقین چرا. اینطوری معلق بودن آزارم میده و صادقانه بگم خوب داره ازم قربانی میگیره. من.توصیف ۲۱ سالگی؟۲۱ سالگی مثل ۱۹ سالگیه یه متنی توی اینستاگرام اون موقعا که داشتم طولانی و مفصل نوشته بودم که چقد نفرین شده بودی ۱۹ سالگی ولی حالا دنیا یه دونه بزرگنرشو گذاشته جلوم.توی ۲۱ سالگی من اول از همه فهمیدم تلاش برای گفتن چیزی که توی وجودت شعله میکشه به بقیه بیهوده ترین تلاش دنیاس چون آدما در نهایت برداشت خودشونو میکنن نمیخوام از این حرفای شاعرانه ای بزنم که تو تلگرام و واتس اپ و اینور و اونور کلی لایک میخورن اما مگه دنیا چیزی غیر همین حرفاس؟

تو ۲۱ سالگی.فهمیدم قلبم خره! چون همش منو میندازه تو داستانای عاشقانه ای که هیچ خوشم نمیاد ازشون از تجربه ی این شکل تلخشون.

تو ۲۱ سالگی فهمیدم دنیا هیچ وقت دور من نچرخیده و نمی چرخه.من قبلنا خیلی مغرور تر بودم که قبول کنم مرکز دنیا نیستم ولی تو ۲۱ سالگی فهمیدم نه تنها مرکز دنیا نیستم که کلا چیز قابل اعتنایی ام نیستم.و نه اینکه دیگران بهم ثابتش کرده باشن که آدما همیشه داشتن نشونش میدادن اما بالاخره خودم چشمامو باز کردم.

تو ۲۱ سالگی فهمیدم که سکوت و شکستن سکوت هیچ فرقی باهم ندارن.و چه بسا سکوت بیشتر آرومم میکنه.

بذار بنویسم تا اینجا به یادگار بمونه که ۲۱ سالگی ماه مهرش بهم نشون داد که عطیه ی قبلی مرده و باید یه جدیدشو بسازم و من از مهر تا حالا با قلبی که نتپیده زندگی کردم.و بزرگ شدن مگه چیزی غیر از اینه؟؟

 


از اونجایی که ملت تو شبکه های اجتماعیشون دارن هایکو کتاب میذارن گفتم مام بی نصیب نمونیم

ولی برای اینکه نوآوری کنیم علاوه بر هایکو کتاب به یه تاریخ یا حادثه تو سال ۹۸ ربطش میدیم!(پسر عجب نوآوری مزخرفی)

 

ماجرا فقط این نبود

من نوکر بابا نیستم

حقیقت دارد من یک فیلسوف کوچکم.

(خبببب ربطش میدم به جمعه ی هفته ی پیش که میخواست بابام پنجره ها رو تمیز کنه ولی من نق زدم که سرده بعدشم سرتق بازی درآوردم.تو سال جدید واقعا باید کمتر سرتق باشم)

 

 

روی تخته سیاه جهان با گچ نور بنویس

درد که کسی را نمی کشد

قصه ی ما همین بود.

(این.تو سال ۹۸ پر مصداق ترینهولی من ۱۳ مهرو بهش فک میکنم.واقعا اصلا ذره ای فک نمیکردم بتونم بعدش سر پا شم اما درد که کسی را نمیکشد.)

 

 

وقتی مهتاب گم شد

به آسمان نگاه کن

میترسم یادت برود دوستم داشتی.

(خب این شاید همین روزا.بیشتر باید اینطوری باشه که میترسم یادم برود دوستت داشتم.همین روزا چون عشقی که شاید هیچ وقت وجود نداشته رو بزرگ میکنم و با هر نشانه ی بی ربطی برای خودم دلیل شادی میسازم.و خب جهنم که نشه این روزا که خوشحالم)

 

روی تخته سیاه جهان با گچ نور بنویس

هر قاصدکی یک پیامبر است

کمی ایمان داشته باش.

(خببب بازم همین روزا واقعا این روزا باید کمی ایمان داشته باشم خیلی بیشتر از کمی)


امروز دل و دماغ درس نبود گفتم حالا که وقتش هست موسیقیای مورد علاقه ی این دو سه روزمو اینجا بذارم.

موسیقیا خوبن که یادم باشن.مثلا همیشه یادمه با آهنگ the war کیو چقد لب دریا رفتم و چقد احساسات پررنگی داشتم وقتی گوش میدادمش

یا مثلا یادم میاد که battle scars مال آخر شبام بود که تو تاریکی میشستم آروم آروم گوشش میکردم و خالی میشدم.

یا مثلا آهنگای پابلو که منو یاد کسی میندازه که امیدوارم به دوست داشتنش.

این سه تا ام اهنگایین که این روزا خیلی گوششون میدم آرومن.خب اولیش که آهنگیه که اسمش روی این وبلاگه ینی ماهی های شهری یا peces de ciudad این آهنگ منو یاد روزایی میندازه که توی شهر پرسه میزدم برای خودم و حتی دوباری ام زیر بارون.

دومیش cosmosعه از huh gak که درباره ی عشقه واضحا و یه جورایی یاد یه دیالوگی میندازتم که:"حالا میفهمم چرا سیگار میکشی تو تموم فریاداتو توی اون دودا بیرون میدادی افریادای منم مثل دود سیگار تو خفه ام میکنن" البته که تو بستر اون داستان قطعا جذابتره.

و سومی always be thereه که اومممم حس یه بغل گرم داره برام.حس آرامش حس اینکه هر طوفانی یه روز تموم میشه و یه نموره ای ام امید

پ.ن:اگه دوست داشتید بیاید بهم بگید براتون معنیشون کنم مخصوصا peces de ciudad چونکه شاید کل معنیش یکمی بنظرتون جذاب نیاد یه چیز مثل ترجمه ی شعرای حافظ اما از حق نگذریم واقعا هنره:))

پ.ن: یکمی توی ماهیت و هدف این وبلاگ دچار مشکلم ینی وبلاگای مشابهو که نگاه میکنم منظورم از مشابه وبلاگ هم دانشکاهیاس.حس میکنم کلی حس خوب دارن و یه فایده ای برای مخاطبشون دارن اما اینجا فقط مکان ناله کردنه انگار.و همش فک میکنم چرا نمیبرمش توی دفترم نمینویسم یا توی یه برنامه توی گوشیم حداقل ولی به نتیجه ای نمیرسم.اینطوری بگم شاید امید دارم تو یه روز منو از روی این متنا بشناسی.خلاصه که اگه میخونید شرمنده


سلام شازده! عیدت مبارک

من شب قبل سال تحویل کلی تو دفترم برات نوشتم و راستش بخشیدمت حتی، واسه اینکه انگاری دیگه نمیشناسمت برای اینکه شایدنمیدونم بیا حرفای خوبتری بزنیم.

تو این سال جدید من میخوام به خودم قول بدم که مراقب خودم باشم. مراقب همه ی روزایی که حس خوبی ندارم و مراقب همه ی آدمای با حس بد.و همینو اگه بتونم مراقبش باشم خیلیم خوب میشه.

یه حرکت انتحاری زدم و بدون اینکه با کسی م کنم اسممو دادم برم کمک کروناییاراستش هنوز خودمم نمیدونم این کارو کردم که قهرمان بازی دربیارم یا این کارو کردم چون وقتی به سال ۹۸ نگاه میکردم هیچ کسی نبود که کمکش کرده باشم و فک کردم چه زندگی مزخرفیه وقتی فقط برای خودت تلاش کنی.حالا ایثار و این کلیشه ها نه اما حداقل یه حس خوب که داره.توی پادکست دانشگاهم یکی به چیزی تو این مایه ها گفت و فک کردم خوش به حالش چون واقعا حس خوبیه.خلاصه که نمیدونم کار درستیه یا نه فقط میدونم حس خوبشو خریدارم.با حتی اگه حس خوبم نداشته باشه از اینکه از این زندگی خوکی دور شم خوبه.فقط. کاش ظرفیتشو داشته باشم و کاش اگه قراره اتفاقی بیوفته برای خودم بیوفته که اگه بیوفته مطمئن باش محکم بغلش میکنم و تو میدونی چقد منتظرشم

همینا بود فک کنم.

آها.شازده! به نظرت آدم خودش باشه بهتره یا کسی که آدمی که دوسش داره، بخواد؟ میدونی. کاری به اخلاقیات ندارم که آدم باید صادق باشه و این حرفا و خب حرف منطقم همینه اما آدم وقتی وسط میدونه داستان یکمی فرق داره.این روزا همش فک میکنم چهار ماه شده که صحبتی نداشتیم منظورمو میدونی شاید.و خب فک میکنم آیا حالت دیگه ای بود که رفتار کنم؟ حرفی که امیدوارمون کنه.بعد فک میکنم اگه صد بارم برگردم همون حرفا رو میزنم و اشتباهی نکردم.

همینا:دی


متنی که میخواهم بنویسم احتمالا در نهایت ملقمه ایست از چند نظریه و ایده از چند کتاب مختلف که با آنها همذات پنداری کرده ام و  تصادفا در این مدتی که در خانه مانده ایم به جمع آوری آنها مشغول بوده ام.

اول کمی درباره ی خلوت: در کتاب مینیمالیسم دیجیتال، کال نیوپورت تعریف جالبی از خلوت ارائه میکند که احنمالا شما هم مثل من در تعریف آن اشتباه میکنید. در این کتاب خلوت نه جدایی فیزیکی و دور شدن که به این معناست که مغز ورودی دریافت نکند به طور دقیق تر خلوت حالتی است که ذهنمان از گرفتن داده های ورودی از ذهن دیگران آزاد و رها میشود. این تعریف را اگر کمی با خودم یا حتی خودتان مرور کنید و در نظر بگیرید که همه ی حالت های دیگر مانند کتاب خواندن، موسیقی گوش کردن، پادکست و . خلوت محسوب نمی شوند احتمالا به خاطرتان نیاید آخرین باری که این حالت را تجربه کرده اید چه زمانی بوده. حالا داشتن خلوت به چه کارمان می آید؟ شاید بهتر باشد بگوییم محرومیت از خلوت با ما چه کار میکند، محرومیت از خلوت باعث میشود نتوانیم شفاف به مشکلات خودمان بپردازیم و احساسات را تحت کنترل بگیریم و حتی در کتاب ذکر میشود که شجاعت اخلاقی را هم احتمالا از دست خواهیم داد. در ادامه اولین تمرین خلوتی که در کتاب پیشنهاد میشود پیاده روی است. پیاده روی منبع خارق العاده ی خلوت است. در خصوص تاثیر گذاری پیاده روی مطالب زیادی مطرح شده و احتمالا شنیده اید که نیچه روزی ۸ ساعت پیاده روی میکرده و یا ژان ژاک روسو میگوید که هیچ وقت جز در حین پیاده روی کاری را انجام نداده است و نقل هایی از این دست اما پیاده روی را میتوان از منظر جذاب تری هم بررسی کرد.

دوم درباره ی پرسه زدن: بگذارید ابتدا کمی درباره ی پرسه زنی مقدمه چینی کنم. اصطلاح روان جغرافی یا psychogeography تاثیر یک مکان جغرافیایی روی احساسات و رفتار آدم ها را توصیف میکند این لغت در سال ۱۹۵۵ ابداع شده اما احتمالا به کمی عقب تر هم برمیگردد، زمانی که ایده ی فلانور یا پرسه زن در شهر توسط بودلر (۱۸۶۷) مطرح شد. بودلر در نقاش زندگی مدرن مینویسد:

(جمعیت برای فلانور حکم هوا برای پرندگان و آب برای ماهی ها را دارد. عشق او و شغلش یکی شدن با جمعیت است. برای فلانور، برای تماشاگر پرشور، ست در قلب  ازدحام جمعیت، در وسط موج آمد و شدشان، در میان امر زودگذر و امر بی پایان، لذتی سرشار است. دور بودن از خانه و در عین حال همه جا را خانه ی خود حس کردن؛ دیدن جهان، بودن در مرکز جهان و در عین حال پنهان ماندن از چشم جهان.)

 

پ.ن: این مطلب کلی طولانی تر قرار بود بشه اما خورد به روزای قرنطینه فعلا این اولین قسمتش اینجا باشه.


این روزا ما برای اولین بار بیشتر از ۱۰ روز روستا موندیم و خب میدونم که خیلی زشته که اینطوری میریم بیرون ولی جز در کوه و دشت نبودیم که البته خب توجیهه و نشون میده ما خیلی بی فرهنگیم و البته درگیر با عذاب وجدان.این عکسا مال امروزن و بمانند اینجا به یادگار:)

پ.ن: امروز هیچ کار مفیدی نکردم و فقط اینور و اونور چرخیدم 

پ.ن: کیفیت عکسامو به فنا داد.


 

Te he echado de menos 
Todo este tiempo 
He pensado en tu sonrisa y en tu forma de caminar…

 

پ.ن:خداروشکر که دیالوگ باکس هست برای مثل امروزی که دلتنگی میکنم و شایدم گله میکنم و یکمی ام گریه میکنم.

پ.ن: ۹ ام فروردین اولین روز سخت ۹۹

پ.ن: چقد دوس دارم به یه نفری که تا حالا البوم terral پابلو رو نشنیده معرفیش کنم بعد بگم بیا باهم بریم گوشش بدیم و هر چند که اون خوشش نیاد شاید خودم حظ کنم=))


خب میدونم که خیلی زشته هی میام اینجا عکسای گشتنمو آپلود میکنم در حالیکه شما ممکنه خیلی وقته تا انقلابم پیاده نرفته باشید=( سو ایم ساریییی.

شازده! امروز دو ساعت پیاده روی کردم و حس میکنم نسبت به چیزی که این روزا دارم تجربش میکنم شاید خیلی زیادی ناشکرم خیلی خیلی زیاد. به توام فک کردم راستشو بخوای اما چیزی که بهش مطمئنم اینه که خوشبختیمو نباید گره بزنم به روزی که تو هم باشی اینطوری شاید سختمون باشه اینطوری شاید بد ناامید شم ها؟.همینا و کلی حرف دیگه.راستش به خریتی کردم اسم وبلاگو گذاشتم بیوی تلگرامم و همش الان نگرانم یه آشنایی چیزی بخونتش ایش من خرم=/// البته که کرم از خودمه گذاشتمش تا شاید توام بخونیش اما حالا که فک میکنم شاید همه ی چیزی که اینجا مینویسمم من نباشه.

خب بریم سراغ عکس های امروز از آبشار و کوه بین آیینه ورزان و خسروان(دو تا روستا اطراف دماوند)

 

پ.ن: عکسا خیلی زیادن نمیتونم انتخاب کنم:( 

پ.ن: همونطور که مبینید ما با رعایت نکات بهداشتی میریم میچرخیم البته سر راهمونم جز سگا کسی نیستن ولی بازم.این عکس دومی زرشکای کوهیه که به خاطر تیغاش دست راستمو از دست دادم تازه اونهمه تیغو تحمل کردم فقط همینقد جم شد.و در ادامه ی گزارش امروز سگم دنبالمون کرد و داشت مارو میخورد حقیقتا:|

پ.ن: یه خریت بزرگ دیگم کردم:| با حدود ۵۰ ۶۰ تا رمان تو خونه و نخونده ورداشتم سه تا کتاب علمی تحلیلی آوردم:| در نتیجه مجبورم تو گوشی کتاب بخونم و حقیقتا خیلی چندشه:|


 

لحظهٔ دیدار نزدیک است
باز من دیوانه‌ام، مستم
باز می‌لرزد، دلم، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های! نخراشی به غفلت گونه‌ام را، تیغ
های، نپریشی صفای زلفکم را، دست
و آبرویم را نریزی، دل
ای نخورده مست
لحظهٔ دیدار نزدیک است

پ.ن: درخت بالای سرشم حتما که باید بید مجنون باشه. به نظر میاد موندن تو طبیعت بهم خیلی ساخته=) و در نهایت هیچ وقت نفهمیدم چجوری این شعرو حفظم و نفهمیدم چجوری حس کردم اینا شبیهن به هم.

پ.ن: از سفید موندن فضا توی نقاشی عجیب خوشم میاد


شازده! خیلی وقت پیشا ازت پرسیدم آدم خودش باشه بهتره یا کسی که بقیه دوست دارن؟ بعد گفتم توی حرف اولیه اما تو واقعیت شاید نه.میدونی فک کنم بهایی که آدم برای خودش بودن باید بپردازه تنهاییه شاید.انگار که تو این دنیا هر دوتا چیزی که باهم چفت میشن یکیشون درد داره.

امروزم از اون روزایی بود که خیلی دلم میخواست به خودم برچسب قربانی شرایط بزنم و خیالمو راحت کنم اما میدونی فک کنم هر قربانی اییی یه جایی بی احتیاطی کرده مگه نه؟ دنیا باید خیلی رو حساب و کتاب تر از این حرفا باشه که برچسب قربانیو روی خودم بچسبونم اونم تو دیتابیسش ذخیره کنه.

امروز با سارا رفتیم پیاده روی اولش کلی سرش نق زدم که میخوام تنها باشم چرا دنبال من راه افتادی اما بعدش بهم یه چیزایی گفت که آروم شدم.بهم گفت با اینکه ده سال از من بزرگتره همونقدی احساس ناامنی میکنه که من.بهم گفت اگه رو پای خودم واینستم و از اینکه این کارو کردم ناراحت باشم آروم آروم دنیام از اینم کوچیک تر میشه.بهم گفت خوبه که شجاعتشو دارم و بهم گفت شاید تا آخر آخرش جاش یمونه همونطور که برای اونم همیشه درد میکنه.شازده ما هممون نقش بازی میکنیم انگار و تو این نمایشنامه هممون قربانی ایم انگار.و چقد احساس ناامنی میکنم.

بعدش که برگشتیم خونه احساس سبکی میکردم دیگه ناراحت کاری که میکردم نبودم.ولی بعدش توی گروه دوستام یه بحثی راه افتاد و تمام حرفی که میخواستم بزنم این بود که شک کردن ینی یه قدم به پرتگاه نزدیک تر شدن اما بد گفتمش و بد صحبت کردیم و ذره ای از اون بحث احساس ناراحتی نمیکردم اما احساس فاصله میکنم. خیلی وقت پیشا بهم گفتی اگه یه روزی حس کردم که حرفمو نمیفهمی باید ولت کنم.بهم گفتی نگران نباشم چون پیدا میشه اون آدمی که حرفامو بفهمه و بهم گفتی این بخشی از پیدا کردن راهمه اما.این آدما رو نمیتونم ولشون کنم با اینکه دائما این احساسو دارم که ما نه حرف همو میفهمیم نه به کار همدیگه میایم نمیتونم دل بکنم.نمیتونم بپذیرم از ۱۳ مهر دیگه این آدما توی مدار من نیستن و دارن بهم صدمه میزنن.بعد از ۷ سال باهم بودن نمیتونم این کارو بکنم. اسمش وفاداری نیست اسمش بنی عادت بودنه.سعی کردم حلش کنم سعی کردم بگم توروخدا به دنیای جدید من و به خود جدیدم احترام بذارید اما فک کنم برای اونام سخته قبول کردن من این شکلی.همونطور که برای من قبول کردن توی اون شکلی.

دنیای عجیبیه شازده! اگه مثل قدیما یه برچسب قربانی میزدم احتمالا تموم میشد اما حالا حس میکنم باید برم جلوتر حس میکنم باید انقدی برم جلو که وقتی برگشتم پشت سرمو نگاه کردم بگم آره شاید تقصیر آدما بود یا شایدم تقصیر خودم بود که فک میکردم دارم تغییر میکنم.شاید برگردم عقب ببینم چه بهانه هایی که برای دوری کنار هم نذاشتم بهانه هایی که ارزششو نداشته.شایدم یه روزی خوشحال باشم از اینکه.حتی گفتنشم برام خیلی دوره شازده.باید بخوابم انگاری که چاره همیشه خوابه.

این پایین دو تا پاراگراف از تصرف عدوانی مینویسم که این روزا دقیقا منه:

اندوه نمیتواند تا ابد شدید باقی بماند. آدم در آغاز، هر روز اندوهناک است. سپس شروع میکند به بازسازی خود.استر فکر و حس خود را به کمک معاشرت با کسانی کرخت میکرد که اگر به جای نیم مرده بودن، زندگی بسامانی داشت، وقتش را هرگز صرف آنها نمیکرد.

واقعیت این بود که همیشه از ملال و خستگی روحی بیزار بود. عذاب کشیدن را راحت تر تحمل میکرد تا ملالت را.تنهایی را بر وراجی ترجیح میداد. نه این که خوش و بش کردن با مردم را دوست نداشت.خوش و بش های معمولی خیلی نیرو میبردند و او را کاملا خسته میکردند. با خود میگفت مترصد بوده عاشق هوگو شود، چون شاید- بی آنکه متوجه شده باشد- دچار خستگی و ملال بوده و به این دلواپسی آمیخته با امید و شادکامی مطلق نیاز داشته تا احساس زنده بودن کند. اما در حال حاضر به نظر میرسید حتی هوایی که تنفس میکند، به طرز ترسناکی غمزده است.


آخرین باری که برات نوشتم دماوند بودیم و حالم واقعا رو به راه نبود اما همه ی مشکلاتی که اون موقع داشتم تقریبا حل شدن. اول اینکه سوتفاهمی که با دوستام پیش اومده بودو حل کردیم و من فک کردم واقعا خوب شد که به جای دور انداختنشون مشکلو حل کردیم و بعد اینکه با توام صحبت کردم اما راستشو بخوای حس عجیبیه یعنی خب برای کلی ماه صبر کردم تا صحبت کنیم ولی وقتی داشتیم حرف میزدیم صرفا یه مشت چرت و پرت گفتم و مسخره بازی دراوردم.خببببب راستشو بخوای یکمی میترسم و وقتی میترسم اینطوری از جدی بودن طفره میرم هر چند که صحبتامون خیلی جای جدی بودنم نداشت.اما خلاصه که از اون روز از صب که پا میشم شرو میکنم به فکر کردن بهت به آینده ای که هنوز هیچ نمیدونم وجود داره یا نه اما خیلی جذاب به نظرم میاد و در عین حال از اینهمه امید الکی به خودم میترسم و میدونم که بارها اینطوری امید داشتم و بارها اینطوری احساس بدی داشتم ولی انگار که دست من نیست. 

خیلی حرفای دیگه هست که دلم میخواد اینجا بنویسمشون اما حس میکنم برای الان کافیه:)


امروز خوب شروع شد اما بعدش ذهنم حسابی بهم ریخت دوباره

همش به دیوید فاستر والاس فک میکنم به اینکه اگه به سخنرانی ای که کرده اعتقاد داشته دنیا چقد باهاش بد تا کرده.به قرصایی فک میکنم که رهاشون کرده تا زندگیو از سر بگیره ولی آخرشم دووم نیاورده.به متنی که جاناتان فرنزن براش نوشته فک میکنم.و به تیکه هایی از متن جاناتان فرنزن درباره ی واقع گرایی.فرنزن میگه واقع گرایی روکشیه که میکشیم روی افسردگیمون یا بیگانگیمون از بشر بعدم میگه هر چقد تعاملت با این دنیا کمتر میشه چهره ی آدما در نظرت الکی خوش میاد.دیشب که میخوندمش پیش خودم فک میکردم چقد راست میگه چقد خوب میدونه داستان چیه اما الان یکمی برام دورتر شده چیزی که بیانش میکنه

از سال ۱۹۹۶ که فرنزن این متنو نوشته تا الان که ۲۴ سال گذشته خیلی چیزا عوض شدن اول اینکه انزوا خیلی دشوار تر از اینه که بخوای خودخواسته درش فرو بری.نمیدونم شاید دارم تعمیم میدم همه رو به شرایط خودم اما فک میکنم شکل انزوا فرق کرده و شاید مساله ی نسل من انزوا نیست مساله ی نسل من فراره.من این حقو به خودم میدم که بگم فرنزن احتمالا از انزوا دنیای متفاوتی رو تجربه میکرده میخوام بهت بگم که ماها وقتی زندگی پاشو میذاره رو خرخرمون سراغ انزوا نمیریم سراغ فراموشی میریم ما مثل نویسنده های ۲۵-۶ سال پیش بهش فکر نمیکنیم فقط میدوییم که ازش فرار کنیم. اسکرول میکنیم که یادمون بره حرف پشت حرف پشت حرف میزنیم ادعامونم دنیای متصله ولی کل اون حرفا به اندازه ی یه تف مارو به دنیا نمیچسبونه که گاهی حالمونو فقط بدتر میکنه از اینکه چقد تلخ و بد بودیم چقد همه چی ساختگی بود.

نمیخوام بهت بگم ما از دردی که فرنزن تجربه میکرده یا فاستروالاس بدتر درد میکشیم میخوام بهت بگم که ماها توی زمونه ی متفاوتی ازش زندگی میکنیم ما این روزا یه ابرقهرمان بد داریم که کلی فروش رفته ما این روزا هممون با هم درد میکشیم و میدونی نمیتونم یه خطی بکشم دور دردم و بگم این درد مال منه حتی نمیتونم دردمو بروزی بدم که باید داشته باشه چون همه ی این کلمه ها یعنی درد و خودکشی و افسردگی و اختلال تمرکز با همه ی علمی بودنش لق لقه ی دهن ماست انگار.نه که بگم هر کسی که میگه داره حال بدی رو تجربه میکنه داره دروغ میگه صرقا میگم حتی خود اون آدمم یه جایی ته ته وجودش فک میکنه درد من درد همه اس و بعد فک میکنه درد من فقط مال خودمه و همین درگیری میکشتش یه جایی بین انزوا و فراموشی.

شازده! طولانی تر کردن این حرفا خیلی خوب نیست چون نمیخوام همه ی چیزی که درهم برهم تو ذهنم ریخته رو اینجا بیارم. اصلا اومدم اینجا تا مرتب و سبکش کنم بعد برم پی کارام که میدونی خیلی زیادن این روزا.ولی میخوام بهت بگم یه زمانی آدم برای فرار از همه چی خیال میکرد خود منبارها برات از خیالات عجیب و غریبم نوشتم البته که این روزا وقتی به اون خیالا نگاه میکنم میبینم همشون یه فیلم بودن انگار که همشون مال من نبودن شاید.اما این روزا خیالات مام کنترل میشن انگار.انگاری که خیالم مرده نه نمرده انگاری که کت و شلواری شده.اینطوری بذار بهت بگم. خیال من قبلنا یه دختر روستایی بود اما الان یه روسپی شهریه.برای همینه که تا میخوام احمق باشم میگه نباش.این روزا ما خیالمون خیال ما نیست شازده این روزا برامون سخته که تصوری ورای چیزی که تو فیلما دیدیم و تو موسیقیا شنیدیم داشته باشیم و من دارم کم میارم اینطوری.فرار میکنم فرار میکنم فرار میکنم ولی بعدش که وایمیستم تا نفس بگیرم هوا نیست.واسه همینه که تلخم اینهمه واسه همینه که وقتی فرنزن از والاس مینویسه تنها آویزش نوشتن بود و مثل اینکه اونو هم از دست داده بود من خوب تصورش میکنم.تصورش میکنم که یه روز صبح بلند میشه(نمیدونم چرا دلم میخواد فکر کنم صبح زود این کارو کرده) سرشو از روی کاغذا بلند میکنه یه دور آخرین پاراگرفی که نوشته رو میخونه بعد بلند میشه.میدونی فک میکنم گاراژی که توش کار میکرده دور و برش درخت و صدای پرنده ای ام نبوده به سکوت محض فک میکنم شازده.به س و سکوت.

 


شازده! داشتم فک میکردم قدیمترا به واسطه ی ارتباط بیشتری که با آدما داشتم به مراتب درکم ازشون بیشتر بود و گوش بهتری برای حرفاشون بودم.ابن روزا خیلی اوقات خیلی ناخواسته به مردم تیکه میندازم یا حرفای بدی میزنم.فک میکنم همه ی اینا از تنها بودنه. نمیخوام الکی بهش اعتراض کنم که خودتم خوب میدونی چقد از تنهایی لذت میبرم اما همین دو سال پیش واقعا انقد تلخ نبودم. عادت نداشتم از آدما تصور بدی تو سرم داشته باشم. عادت نداشتم حداقل اینقد بدون مراعات باهاشون حرف بزنم. یادم میاد تا همین دو سال پیش همه بهم میگفتن بهترین گوش برای شنیدن منم و میدونی این حس خوبی داشت.اما الان هیچ کدوممون گوش نیست هیچ حرف جدی ایی نمیزنیم همه چیزو به شوخی میگذرونیم حتی تلخ ترین لحظات زندگیمونو و از بینمون اون یه نفری که گوش شنوا میخواستم ازدواج کرد و تو خوب میدونی که چقد بدم میاد از اینکه چون گوش شنوایی ندارم آدمی رو بکشم وسط این زندگی.البته نمیگم کار اون بده این ترجیح شخصی منه.دلیل اینکه در برابر هر حرفت مرددم ام اینه که نمیدونم از تنهایی بهت چنگ زدم یا دوست دارم یا تو آدم ایده آلی هستی که تو تنهاییم پیدا شدی.حرفم اصلا تو نبودی اما همش به تو برمیگردم:)

شازده! گوش شنیدن همدیگه رو نداریم عادت کردیم که رد کنیم بد باشیم رد کنیم خوب باشیم شاد باشیم بازم رد کنیم.عادت کردیم که به کسی ربط نداره یاد گرفتیم همه غصه های خودشونو دارن پس ناراحتشون نکنیم با حال بد خودمون.اما یادم میاد اون زمانی که دردای آدما رو گوش میکردم اون زمانی که براشون گوش بودم خیلی آدم بهتری بودم از این لجنی که الان هستم.وقتی به کسی دلداری میدادم خودمم آروم میشدم اما الان فقط هر دفه بی حس میشم و ادامه میدم ؛ اما الان هفته هاس که به تو فک میکنم و نمیتونم هیچ حرفی راجبش با هیچ کسی بزنم. حتی وقتی بهم میگن خواستگارای خوبتو رد نکن من فک میکنم زندگی بدون تو چرا اصلا تو تصورم نمیگنجه و بعد به خودم میگم چجوری اینهمه احمقی آخه.

شازده! میبینی؟ ته هر پاراگراف تویی!

حرفم بیشتر از اینکه دلتنگی برای تو باشه این بود که خیلی تلخم این روزا.نمیتونم چیز دیگه ای باشم انگار.انگار بالاخره کامل پوست انداختم و یه موجود جدید شدم.یکی که حتی خودمم دوسش ندارم پس چجوری میتونم انتظار داشته باشم تو داشته باشی.وقتی ۱۷ سالم بود با دخترخاله ی ۲۹ سالم حرف میزدم همش بهش میگفتم چجوری انقد بی احساس و مزخرفه؟ چجوری انقد عشق براش مسخرس؟ اما این دنیا حتی صبر نکرد ۲۸ ساله بشم تو ۲۲ سالگی دلمرده ام.به عشق پوزخند میزنم و به کسی که عاشقه میگم خودش خواسته پس به جهنم که داره جون میده.شازده تو بهتر از همه میدونی چقد متنفرم از این خود جدیدم و چقد دلم نمیخواد از این جلوتر برم. اینطوریه که انگار دو تیکه شدم نصف من همون دختربچه اییه که منتظر پسرعموشه تا بیاد با هم بازی کنن که الکی طرفداریشو بکنه که نتونه بدون فک کردن به کسی که دوسش داره بخوابه که باور کنه اراده کنه دنیا رو میذاره زیر پاش روی قله اش وایمیسته که باور کنه دنیا دورش میچرخه و بهترین چیزای دنیا رو داره و یه تیکه ام تیکه ای که میخواد کتابای عاشقانه اشو اتیش بزنه یه پوزخند به همه ی هپی اندای دنیا بزنه بعدم ازش فرار کنه بره یه ناکجا آبادی که حتی اینترنتم نداره بعد آروم بخوابه تا تموم شه.

قرار نبود حتی انقد اینجا تلخ بنویسم.شازده کاش صداهای توی مغزم تموم شن.شبت بخیر.


این روزا سرم کم و بیش شلوغه اگه خلوتم بشه سریال میبینم تو که بهتر میدونی فرار و این داستانا! 

همش فک میکنم باید تلاشمو بکنم باید درس بخونم بعدش سریع احساس پشیمونی میگیرتم که زمانی که باید درس میخوندم توی دانشگاه ول چرخیدم و استرس کشیدم و اعتماد به نفسمو از دست دادم. شازده دلم میخواد گاهی جای یکی از اونایی باشم که هیچیشون نمیشه اگه ساعتای طولانی بشینن کد بزنن یا یاد بگیرن دلم میخواد جای اونایی باشم که همه چیو بلدن. اما همیشه سمبل میکنم همیشه از زیر تمرینا درمیرم یا تلاش نمیکنم.البته که الان کلی بهتر شدم و نباید همه ی کاسه کوزه ها رو سر خودم بشکنم ولی فک میکنم چقد خوب میشد اگه زودتر براش تلاش میکردم:(

فک کنم همه چی زیر سر احساساتم باشه نه؟ خودمم همین فکرو میکنم.

باید بخوابم که تو ماه رمضون به چوخ نرم البته از حقم نگذریم ذهنم تقریبا خالیه:) کلی آهنگ خوب پیدا کردم که وقتی گوششون میدم نمیتونم لبخند نزنم و این خیلی خوبه:)

همینا دیگه شبت بخیر:)


سلام شازده!

هفته ی اول ماه رمضون تموم شد و خب تقریبا تو این هفته هیچ کار خاصی نکردم.

شازده! فک میکنم وقتشه به اندازه ی سنم بزرگ شم.این روزا و هفته ها فهمیدم بچه تر از چیزی ام که باید باشم. فک کنم یه جایی حول و حوش ۱۸ متوقف شدم و از اون موقع فقط فرار کردم. فک میکردم اینکه ببینم تواناییشو ندارم اینکه بدونم شرایط خوب نیست اینکه بدونم بعضی امیدا، مثل امیدم به تو، سمه شاید؛ فک میکردم دونستن اینا کافی باشه. فک میکردم اینجا رو باش دخترمون چقد واقع بین شده! اما نمیدونم.شاید واقع بینی به قول فرنزن اسمی بود که روی احساسم برای فرار از دنیا گذاشتم.و هی فرار کردم فرار کردم فرار کردم ولی فک کنم دیگه نمیشه فرار کرد. یعنی خب اولش به داستانا پناه بردم بعدش به وسیله ها بعدش به تو و حالا فک کنم همه ی اپشنا رو تست کردم به اضافه ی اینکه همیشه ام یه چیزی از دست دادم.میدونی پارسال فک میکردم اگه واقع بین باشم خوب و بدو باهم ببینم نه فقط خوبو، میتونم به یه جمع بندی از این دنیا و آدماش برسم. بدونم چی خوبه چی بده کجا باید شجاعتشو داشته باشم و کجا باید صبر کنم.ولی الان انگار همه ی مرز بندیامم از دست دادم نمیتونم یه خطی بکشم بگم اینا رویاس خوبه که باشه و اونا هدفه باید باشه.یه وقتایی حتی فکر میکنم توام یه هدفی. نمیتونم به مرزی بکشم بگم خب من اینارو باور دارم پس باید براشون به کاری بکنم.نمیتونم یه خط بکشم روی آینده ای که انگار نبودنشم برام غیر ممکنه بعد تلاش کنم.

شازده! اونقدی هنوز بچه هستم که اگه الان مردم خوشحال باشم چون هیچ پایانی نداشتم.اونقدی بچه هستم که فرار کنم از اینکه بخوام چیزی رو تموم کنم.و فک میکنم برای بچه بودن خیلی دیره نباید اینطوری باشم نباید مثل یه بچه فک کنم اگه فلان اسباب بازی رو داشته باشم دنیا جای بهتریه حتی نباید مثل یه بچه به خانوادم نگاه کنم.

 

پ.ن: میخوام یه چند وقتی توییترو جم کنم.حسم اینه که توی این گم شدن بی نهایت موثر بوده.

پ.ن: باید خیلی بیشتر از این متن با خودم بنویسم و حرف بزنم اما این وبلاگ.فک کنم جاش نیست بیشتر از این.امیدوارم دفه ی دیگه برات مفصل تر بنویسم.


 

اینو خیلی دوسش دارم:)


سلام شازده! میخوام مرد و مردونه یکمی خلوت کنم با خودم میخوام یکمی فکر کنم.شازده باورت میشه دلم واسه زندگی خوشبینانه ی قبلیم تنگ شده؟ آره تنگ شده! میخوام تلاش کنم یکمی دور شم نه به خاطر اینکه کسی اذیتم کرده. نه! اتفاقا خیلیم حالم خوبه با مامان سریال دیدیم با بابا حرف زدیم با پریسا همش مسخره بازی درمیارم.تنها کسی که ازش عصبانیم خودمم. خود خرم.چونکه هنوزم تورو چک میکنم چونکه زیادی حرفای الکی میزنم چونکه درس نمیخونم و هر کاری میکنم که به آینده فکر نکنم و خب اینجوری خودمو دوس ندارم.کدوم آدمی خودشو وقتی با یه گونی سیب زمینی فرق نداره دوست داره؟؟؟ چه تو باشی چه تو نباشی چه فوق بخونم چه نخونم چه کارم خسته کننده باشه چه نباشه زندگی پیش میره حتی اگه کسی که باهاش زندگی میکنمو با تو مقایسه کنم زندگی ادامه داره.قبل ترا خیلی منتظرت بودم که باهم حرف بزنیم اما الان مطمئن نیستم اگه آینده رو نتونم ببینم.اگه خودمو آماده کنم که از بهمن آدمای دیگه ای بیان که آینده امو با یکیشون بسازم.شجاعت میخواستیم ما که من نداشتم.نه بخوایم منطقیم باشیم فقط شجاعت نباشه شاید.که میدونم تو شجاع بودی.

خلاصه که باید یه چند وقتی خلوت کنم و زیاد بنویسم حالا اگه حالشو داشتم اینجا اپدیت میکنم نداشته باشم تو دفترم مینویسم برات.

پ.ن: دیشب زله اومد و واقعا جذاب بود=) نگران شدن حس خوبیه.نه اینکه کلا خوب باشه اما از این بی حسی طولانی بهتره.


سلام شازده! ببخشید که کلی دیر سر میزنم

باورت نمیشه اگه بگم دو هفته اس بالای ۱۰ تا ددلاین داشتم هی تحویل میدم یه دونه جدید ظاهر میشه:/ البته راستشو بخوای از دو روز پیش دیگه خسته شدم سه تا ددلاینو تا الان از دست دادم=) آز شبکه و موبایل و امشبم احتمالا سیگنال. دیگه سیگنال حقیقتا تنها درسی بود که همه چیشو تحویل داده بودم که اونم امشب نمیدم.البته خب می ارزه به اینکه با مامان باهم سریال ببینیم=) دلم میخواد یکمی با مامان خوش بگذرونیم.

در مورد اوضاع، خب خبر دو تا از هم دانشگاهیا با دوتا داستان دیگه که بیشتر از این نمیتونم اینجا توضیحش بدم باعث میشه آب روغن قاطی کنم یکمی ولی خب چندان تغییری در وضعیت حاصل نشده چون قبلشم قاطی کرده بودم از دی پارسال انگاری که یاد گرفته باشم به هیچی اعتماد نکنم ولی از همه ی اینا بدتر دیدن دوستاییه که تو توییتر و اینور اونور میوفتن به جون هم. این غم انگیز ترین تصویریه که احتمالا از این سالا یادم بمونه آدمایی که آماده ان همدیگه رو بدرن تیکه پاره کنن؛ هر کسی ام آرزو میکنه نسل اون یکی زودتر برداشته شه.شازده نمیدونم روش درست مقابله با چنین روزگاری چیه نمیدونم وقتی یه نفر به پوششم چیزی میگه یا سعی میکنه قضاوتم کنه چی کار باید بکنم.میدونم که اون درست نمیگه ولی خب عصبانیه چونکه مجبور به بودن و تظاهر کردن در جاببه که هیچ پیوندی باهاش نداره.نمیخوام بگم انقد فهمیده ام که اون لحظه بی جوابش نذارم ؛ نه پیش اومده که دعوای حسابی بکنم اما حس میکنم تقصیر هیچ کدوم از ماهایی نیست که میخوایم سر به تن اون یکی نباشه.(البته صادقانه هیچ وقت هیچ وقت به خودم اجازه ندادم به یکی بگم یا حتی فکرشم بکنم که سر به تنش نباشه)

شازده علاوه بر همه ی اینا یه چیز دیگه اییم هست و اونم مساله ی خدا و قوانینشه! یعنی خب تو نگا کن خیلی از آدمایی که خیلی وقتا میوفتن همدیگه رو میدرن دینو از برن ولی.نمیدونم فک کنم وقتی انقد کم از دین میدونم شاید حرف زدن ازش کار من نباشه.

شازده این روزا کتاب خوندنم گذاشتم کنار.آخرین چیزی که خوندم بی کتابی بود تازه اونم نصفه:( دلم میخواد کتاب بخونم ولی هم دانشگاه داره فشار میاره هم مغز خر خودم!

و در مورد تو؟ خب.بهتره که یواش یواش برم


دیشب از اون شبایی بود که فک میکردم دنیا بعدش ادامه نداره.ینی فک میکردم دیگه نمیکشم اما میدونی که زندگی ادامه پیدا میکنه و عادت میکنیم و همین حرفا

اومدن اینو نشونت بدم با این وقتی گوشی نداشتم آهنگ گوش میدادم توش پر آهنگای قدیمیه:)تصمیم گرفتم چند وقتی به جای اسپاتیفای ازش استفاده کنم شاید موسیقی از اعتیاد تبدیل به یه چیز خوب بشه.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها