امسال به مراتب داره عجیبتر میشه.من امسالو با این شروع کردم که سرشار از روحیه بودم و داشتم با کاغذای رنگی و نوشته های مثبت دنیای اطرافمو شاد میکردم.نمیگم جواب نداد من تلاش کردم که یه دنیای رنگی تر بسازم اما داستان اینه که وقتی میخوای اینطوری امید داشته باشی دنیایی که میسازی واهیه.تخیلیه دنیایی که هر روز صبحش پست یه اینفلوئنسرو باز میکنی و میبینی بح بح داره کتاب میخونه پس منم کتاب میخونم بعد میزنی استوری بعدی و میبینی داره قهوه میخوره و بیت گوش میده و قهوه میخوری و بیت گوش میدی با اینکه سلیقه ی موسیقیت نیست.من در حسرت خوشبختی اینفلوئنسرا نبودم اما خیلی ساده میخواستم فکر کنم که میشه کل زندگی رو کتاب و قهوه و موسیقی روشنفکرانه کرد.میشه اخبارو نادیده گرفت میشه از هر فروشنده ی مترویی که میبینی رو برگردونی.و میشه حجم جیبت نامتناسب با خواستت باشه ولی روش پافشاری کنی.این دنیاییه که من تا قبل از مهر امسال ساخته بودم دنیای بر اساس نظم پر از برنامه ریزی پر از کارای روشنفکرانه با ژست روشنفکرانه که توهم دانایی بهم میده.که بهم اجازه میده بقیه رو نقد کنم یا احمق تصور کنم یا اگه مثل من فکر نکردن بهشون برچسب بدبین بزنم.دنیای اون روزا عجیب جواب میداد چون به جای اینکه تا ساعت دوی نصفه شب بشینم روی تختم و یه بند آهنگ رپ و غمگین گوش بدم ساعت ۱۲ شب با یه آهنگ آروم امید بخش میخوابیدم و شاید هم گاهی برای اینکه دو نمره بیشتر توی یه پروژه بگیرم تا صب بیدار میموندم.دنیای اون روزا خوشحالم میکرد باعث میشد راحت اعتماد کنم
اما مهر امسال.دقیقا ۱۲ مهر یکی بالاخره یه سوزن به این بادکنک خیلی باد شده زد و اون بادکنک بالاخره ترکید بالاخره خواستم که چشمامو باز کنم کاغذ رنگیا رو جمع کنم و فک کنم که بستن چشمام روی واقعیت باعث نمیشه که واقعیت محو شه فقط باعث میشه وقتی چشمامو باز کردم واقعیت تبدیل به نور نئونی شده باشه که چشممو شدیدا میزنه.و از اون موقع من فقط گیج زدم‌نمیدونم که چه کسی میتونه جواب سوالمو بده یا چی کار باید بکنم‌واقعیت اینه که قبلش یه آدمی بود که من باهاش خوشحال بودم و فکر میکردم میتونیم یه آینده ی عجیب رقم بزنیم و بعد اونم ناپدید شد همه ی اینده ناپدید شد و بعد من موندم با هیچی به عنوان آینده که بهش فکر کنم و الانی که نادیدش میگرفتم ولی بالاخره ظاهر شده بود.
شاید یه وقتایی فک کنم زندگی در بی خبری بهتر بود اما من نمیتونستم اونطوری ادامه بدم من نمیتونستم امید الکی داشته باشم من هیج وقت ناامید نشدم اما شاید یکمی واقع بین تر بودن بد نباشه.
از همون ۱۲ مهر به اینور دارم فقط میگردم.نمیخوام دیگه تظاهر کنم و حقیقت اینه که من حقایق مثبتو بیشتر از منفی دوس دارم حتی الانم اما من تو پیدا کردن حقیقت خیلی ضعیفم.سالهای سال چشمامو بستم و حالا که باز کردم نمیتونم بفهمم حقیقت چیه من چیم یا این دور و اطراف چه خبره.و کتابا حالا دیگه خستم میکنن چون من دیگه سوالی ندارم چون دیگه جواب قاطعی وجود نداره.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها