خب ساعت از ۱۲ هم رد شد اما حس کردم قبل خوابم خوبه یکمی اینجا بنویسم.

اول-اتفاقی که بعد دانشگاه برام افتاده از دست رفتن اعتماد به نفسه به این شکل که برای ساده ترین کارهامم نمیتونم باور کنم که توانشو دارم. این چیزیه که قبلترا خیلی راجبش صحبت کردم اما حالا که میخوام فعالتر باشم داره صدمات جدی و وحشتناکشو نشون میده به حدی که توی کاری که مطمئنم تواناییشو دارم از شدت ترس نمیتونم پیش برم.

دوم-دانشگاه و مشغله هاش اجازه نمیده یکمی درنگ کنم و ببینم چی میخوام واقعا. همش در حال دوندگی ام و امسال حتی یه هفته ی ناقابلم بدون احساس عذاب وجدان و استرس و ترس نگذروندم حتی در خوش ترین لحظه هامم عذاب وجدان داشتم. نمیدونم راه حلش چیه اما باید یکمی درنگ کنم و فک کنم چرا اصلا دانشگاه میرم یا مصیبت نوشتن این حجم کدو تحمل میکنم و فک کنم همین الانم حتی درک درستی از کاری که میکنم ندارم و همین باعث میشه که بی رغبت باشم.

سوم-دو روز پیش که اون متنو نوشتم گفتم که میدونم عادت میکنم و میدونم یه تیکه ی دیگه از من جدا میشه و این اتفاق افتاده. اما نمیدونم شاید زندگی همینه. اتفاق میوفته و ما رنجشو میکشیم و بعد دوباره تلاش میکنیم برای بقا و برای خوشحالی خیلی دور.این روزا اینطوری بودم که حس میکردم هیچ چیزی پیدا نشه که بتونم به خاطرش تلاش کنم یا خوشحال بشم و آره.اون چیز هنوز پیدا نشده اما من اینو خوب میدونم که زندگی برام صبر نمیکنه تا سرپا شم.نه تنها زندگی که آدمای زندگی ام برام صبر نمیکنن و بعد فک کردم که نمیتونم نگهش دارم پس خودمو توی جریانش میندازم.صرفا برای بقا!

چهارم-این روزا خیلی بد اخلاقم و خیلی کم میخندم. و فک کنم دارم همه رو نگران میکنم اما دلم میخواد فضای خودمو حفظ کنم دلم نمیخواد الکی تظاهر کنم که همه چی خوبه وقتی همه چی نیست.

پنجم-امروز داشتم فک میکردم اگه همین الان بمیرم چه چیزایی هستن که حسرتشونو میخورم و دیدم حتی تو این وضعیتی که حس میکنم مرگ بهترین راه فراره ام حسرت وجود داره و آره آدمیزاد زود با همه چیز اخت میشه.

 


مشخصات

آخرین جستجو ها