شازده! خیلی وقت پیشا ازت پرسیدم آدم خودش باشه بهتره یا کسی که بقیه دوست دارن؟ بعد گفتم توی حرف اولیه اما تو واقعیت شاید نه.میدونی فک کنم بهایی که آدم برای خودش بودن باید بپردازه تنهاییه شاید.انگار که تو این دنیا هر دوتا چیزی که باهم چفت میشن یکیشون درد داره.

امروزم از اون روزایی بود که خیلی دلم میخواست به خودم برچسب قربانی شرایط بزنم و خیالمو راحت کنم اما میدونی فک کنم هر قربانی اییی یه جایی بی احتیاطی کرده مگه نه؟ دنیا باید خیلی رو حساب و کتاب تر از این حرفا باشه که برچسب قربانیو روی خودم بچسبونم اونم تو دیتابیسش ذخیره کنه.

امروز با سارا رفتیم پیاده روی اولش کلی سرش نق زدم که میخوام تنها باشم چرا دنبال من راه افتادی اما بعدش بهم یه چیزایی گفت که آروم شدم.بهم گفت با اینکه ده سال از من بزرگتره همونقدی احساس ناامنی میکنه که من.بهم گفت اگه رو پای خودم واینستم و از اینکه این کارو کردم ناراحت باشم آروم آروم دنیام از اینم کوچیک تر میشه.بهم گفت خوبه که شجاعتشو دارم و بهم گفت شاید تا آخر آخرش جاش یمونه همونطور که برای اونم همیشه درد میکنه.شازده ما هممون نقش بازی میکنیم انگار و تو این نمایشنامه هممون قربانی ایم انگار.و چقد احساس ناامنی میکنم.

بعدش که برگشتیم خونه احساس سبکی میکردم دیگه ناراحت کاری که میکردم نبودم.ولی بعدش توی گروه دوستام یه بحثی راه افتاد و تمام حرفی که میخواستم بزنم این بود که شک کردن ینی یه قدم به پرتگاه نزدیک تر شدن اما بد گفتمش و بد صحبت کردیم و ذره ای از اون بحث احساس ناراحتی نمیکردم اما احساس فاصله میکنم. خیلی وقت پیشا بهم گفتی اگه یه روزی حس کردم که حرفمو نمیفهمی باید ولت کنم.بهم گفتی نگران نباشم چون پیدا میشه اون آدمی که حرفامو بفهمه و بهم گفتی این بخشی از پیدا کردن راهمه اما.این آدما رو نمیتونم ولشون کنم با اینکه دائما این احساسو دارم که ما نه حرف همو میفهمیم نه به کار همدیگه میایم نمیتونم دل بکنم.نمیتونم بپذیرم از ۱۳ مهر دیگه این آدما توی مدار من نیستن و دارن بهم صدمه میزنن.بعد از ۷ سال باهم بودن نمیتونم این کارو بکنم. اسمش وفاداری نیست اسمش بنی عادت بودنه.سعی کردم حلش کنم سعی کردم بگم توروخدا به دنیای جدید من و به خود جدیدم احترام بذارید اما فک کنم برای اونام سخته قبول کردن من این شکلی.همونطور که برای من قبول کردن توی اون شکلی.

دنیای عجیبیه شازده! اگه مثل قدیما یه برچسب قربانی میزدم احتمالا تموم میشد اما حالا حس میکنم باید برم جلوتر حس میکنم باید انقدی برم جلو که وقتی برگشتم پشت سرمو نگاه کردم بگم آره شاید تقصیر آدما بود یا شایدم تقصیر خودم بود که فک میکردم دارم تغییر میکنم.شاید برگردم عقب ببینم چه بهانه هایی که برای دوری کنار هم نذاشتم بهانه هایی که ارزششو نداشته.شایدم یه روزی خوشحال باشم از اینکه.حتی گفتنشم برام خیلی دوره شازده.باید بخوابم انگاری که چاره همیشه خوابه.

این پایین دو تا پاراگراف از تصرف عدوانی مینویسم که این روزا دقیقا منه:

اندوه نمیتواند تا ابد شدید باقی بماند. آدم در آغاز، هر روز اندوهناک است. سپس شروع میکند به بازسازی خود.استر فکر و حس خود را به کمک معاشرت با کسانی کرخت میکرد که اگر به جای نیم مرده بودن، زندگی بسامانی داشت، وقتش را هرگز صرف آنها نمیکرد.

واقعیت این بود که همیشه از ملال و خستگی روحی بیزار بود. عذاب کشیدن را راحت تر تحمل میکرد تا ملالت را.تنهایی را بر وراجی ترجیح میداد. نه این که خوش و بش کردن با مردم را دوست نداشت.خوش و بش های معمولی خیلی نیرو میبردند و او را کاملا خسته میکردند. با خود میگفت مترصد بوده عاشق هوگو شود، چون شاید- بی آنکه متوجه شده باشد- دچار خستگی و ملال بوده و به این دلواپسی آمیخته با امید و شادکامی مطلق نیاز داشته تا احساس زنده بودن کند. اما در حال حاضر به نظر میرسید حتی هوایی که تنفس میکند، به طرز ترسناکی غمزده است.


مشخصات

آخرین جستجو ها