امروز و دیروز بالاخره تمام تلاشمو کردم تا یکمی خوش بگذرونم. بعد از عروسی زینب احساس درموندگی میکردم به دلایلی که شاید دوس ندارم اینجام بنویسمشون اما دیروز تمام اتاقمو ریختم بیرون و بعد به عجیب ترین شکل ممکن چیدمش و کلی عکس و کاغذ به در و دیوارش چسبوندم و اگه بتونم میخوام یه ۲۰ روز دیگه شروع کنم رنگش کنم.

امروزم خب صبحش خوب شرو نشد چون دیشب بیدار بودم و نخوابیدم ولی تا الان که ساعت دوی شبه با این نخای رنگی مشغول بودم و خیلی آروم شدم. گلدوزی و نقاشی و کلا خلق کردن بهم انرژی میده چون انتزاعی ام نیست باهاش بیشتر حال میکنم این دو روز همش فکر میکردم پس اینطوریه که مادرهامون با همه ی حجم غصه و نگرانی ایی که تجربه میکنن فرو نمیریزن. وقتی داشتم دیوارای اتاقو میشستم یا تختو جا به جا میکردم ذهنم از همیشه خالی تر بود و عجیبه که با وجودی که هنوز رو به راه نبودم احساس خوشحالی میکردم همینطور امروز وقتی داشتم کلدوزی میکردم. فک کنم همینه که مادرا هیچ وقت انرژیشون تموم نمیشه.تو یکی از کتابای موراکامی ام هست که یکی از شخصیتا میگه وقتی ناراحتم بلند میشم شروع میکنم جم و جور کردن خونه و بعدش خوب میشم.(الان که گفتم چقد دلم موراکامی خواست)

 

پ.ن: کاش میشد گاهی پسر میبودم تا یه سری کارا رو راحت تر انجام بدم‌ اگه پسر بودم.البته نه همیشه اما اگه پسر بودم احتمالا روزای خوش تری میداشتم.احتمالا دانشگاهم بیشتر خوش میگذشت.نمیدونم شایدم دختر بودن برام بهتره.


مشخصات

آخرین جستجو ها