میدونی دارم فکر میکنم آدم وقتی بزرگ نشده باشه دنیا ام براش کوچیک میشه. این جمله خلاصه ی ۲۱ سالگی منه. روزای سختی داشت اما برای کی امسال سخت نبود؟ برای همین شاید باید بگم بگذریم.

من توی ۲۱ سالگی فهمیدم زمینی که با یقین روش قدم برمیداشتم دیگه وجود نداره و این خوبه یه جایی خوندم تا وقتی شاگردی مکتب شکو نکرده باشی به واقعیت نمیرسی من دنبال واقعیت نیستم اما دنبال یقین چرا. اینطوری معلق بودن آزارم میده و صادقانه بگم خوب داره ازم قربانی میگیره. من.توصیف ۲۱ سالگی؟۲۱ سالگی مثل ۱۹ سالگیه یه متنی توی اینستاگرام اون موقعا که داشتم طولانی و مفصل نوشته بودم که چقد نفرین شده بودی ۱۹ سالگی ولی حالا دنیا یه دونه بزرگنرشو گذاشته جلوم.توی ۲۱ سالگی من اول از همه فهمیدم تلاش برای گفتن چیزی که توی وجودت شعله میکشه به بقیه بیهوده ترین تلاش دنیاس چون آدما در نهایت برداشت خودشونو میکنن نمیخوام از این حرفای شاعرانه ای بزنم که تو تلگرام و واتس اپ و اینور و اونور کلی لایک میخورن اما مگه دنیا چیزی غیر همین حرفاس؟

تو ۲۱ سالگی.فهمیدم قلبم خره! چون همش منو میندازه تو داستانای عاشقانه ای که هیچ خوشم نمیاد ازشون از تجربه ی این شکل تلخشون.

تو ۲۱ سالگی فهمیدم دنیا هیچ وقت دور من نچرخیده و نمی چرخه.من قبلنا خیلی مغرور تر بودم که قبول کنم مرکز دنیا نیستم ولی تو ۲۱ سالگی فهمیدم نه تنها مرکز دنیا نیستم که کلا چیز قابل اعتنایی ام نیستم.و نه اینکه دیگران بهم ثابتش کرده باشن که آدما همیشه داشتن نشونش میدادن اما بالاخره خودم چشمامو باز کردم.

تو ۲۱ سالگی فهمیدم که سکوت و شکستن سکوت هیچ فرقی باهم ندارن.و چه بسا سکوت بیشتر آرومم میکنه.

بذار بنویسم تا اینجا به یادگار بمونه که ۲۱ سالگی ماه مهرش بهم نشون داد که عطیه ی قبلی مرده و باید یه جدیدشو بسازم و من از مهر تا حالا با قلبی که نتپیده زندگی کردم.و بزرگ شدن مگه چیزی غیر از اینه؟؟

 


مشخصات

آخرین جستجو ها