شازده! داشتم فک میکردم قدیمترا به واسطه ی ارتباط بیشتری که با آدما داشتم به مراتب درکم ازشون بیشتر بود و گوش بهتری برای حرفاشون بودم.ابن روزا خیلی اوقات خیلی ناخواسته به مردم تیکه میندازم یا حرفای بدی میزنم.فک میکنم همه ی اینا از تنها بودنه. نمیخوام الکی بهش اعتراض کنم که خودتم خوب میدونی چقد از تنهایی لذت میبرم اما همین دو سال پیش واقعا انقد تلخ نبودم. عادت نداشتم از آدما تصور بدی تو سرم داشته باشم. عادت نداشتم حداقل اینقد بدون مراعات باهاشون حرف بزنم. یادم میاد تا همین دو سال پیش همه بهم میگفتن بهترین گوش برای شنیدن منم و میدونی این حس خوبی داشت.اما الان هیچ کدوممون گوش نیست هیچ حرف جدی ایی نمیزنیم همه چیزو به شوخی میگذرونیم حتی تلخ ترین لحظات زندگیمونو و از بینمون اون یه نفری که گوش شنوا میخواستم ازدواج کرد و تو خوب میدونی که چقد بدم میاد از اینکه چون گوش شنوایی ندارم آدمی رو بکشم وسط این زندگی.البته نمیگم کار اون بده این ترجیح شخصی منه.دلیل اینکه در برابر هر حرفت مرددم ام اینه که نمیدونم از تنهایی بهت چنگ زدم یا دوست دارم یا تو آدم ایده آلی هستی که تو تنهاییم پیدا شدی.حرفم اصلا تو نبودی اما همش به تو برمیگردم:)

شازده! گوش شنیدن همدیگه رو نداریم عادت کردیم که رد کنیم بد باشیم رد کنیم خوب باشیم شاد باشیم بازم رد کنیم.عادت کردیم که به کسی ربط نداره یاد گرفتیم همه غصه های خودشونو دارن پس ناراحتشون نکنیم با حال بد خودمون.اما یادم میاد اون زمانی که دردای آدما رو گوش میکردم اون زمانی که براشون گوش بودم خیلی آدم بهتری بودم از این لجنی که الان هستم.وقتی به کسی دلداری میدادم خودمم آروم میشدم اما الان فقط هر دفه بی حس میشم و ادامه میدم ؛ اما الان هفته هاس که به تو فک میکنم و نمیتونم هیچ حرفی راجبش با هیچ کسی بزنم. حتی وقتی بهم میگن خواستگارای خوبتو رد نکن من فک میکنم زندگی بدون تو چرا اصلا تو تصورم نمیگنجه و بعد به خودم میگم چجوری اینهمه احمقی آخه.

شازده! میبینی؟ ته هر پاراگراف تویی!

حرفم بیشتر از اینکه دلتنگی برای تو باشه این بود که خیلی تلخم این روزا.نمیتونم چیز دیگه ای باشم انگار.انگار بالاخره کامل پوست انداختم و یه موجود جدید شدم.یکی که حتی خودمم دوسش ندارم پس چجوری میتونم انتظار داشته باشم تو داشته باشی.وقتی ۱۷ سالم بود با دخترخاله ی ۲۹ سالم حرف میزدم همش بهش میگفتم چجوری انقد بی احساس و مزخرفه؟ چجوری انقد عشق براش مسخرس؟ اما این دنیا حتی صبر نکرد ۲۸ ساله بشم تو ۲۲ سالگی دلمرده ام.به عشق پوزخند میزنم و به کسی که عاشقه میگم خودش خواسته پس به جهنم که داره جون میده.شازده تو بهتر از همه میدونی چقد متنفرم از این خود جدیدم و چقد دلم نمیخواد از این جلوتر برم. اینطوریه که انگار دو تیکه شدم نصف من همون دختربچه اییه که منتظر پسرعموشه تا بیاد با هم بازی کنن که الکی طرفداریشو بکنه که نتونه بدون فک کردن به کسی که دوسش داره بخوابه که باور کنه اراده کنه دنیا رو میذاره زیر پاش روی قله اش وایمیسته که باور کنه دنیا دورش میچرخه و بهترین چیزای دنیا رو داره و یه تیکه ام تیکه ای که میخواد کتابای عاشقانه اشو اتیش بزنه یه پوزخند به همه ی هپی اندای دنیا بزنه بعدم ازش فرار کنه بره یه ناکجا آبادی که حتی اینترنتم نداره بعد آروم بخوابه تا تموم شه.

قرار نبود حتی انقد اینجا تلخ بنویسم.شازده کاش صداهای توی مغزم تموم شن.شبت بخیر.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها