سلام شازده!

هفته ی اول ماه رمضون تموم شد و خب تقریبا تو این هفته هیچ کار خاصی نکردم.

شازده! فک میکنم وقتشه به اندازه ی سنم بزرگ شم.این روزا و هفته ها فهمیدم بچه تر از چیزی ام که باید باشم. فک کنم یه جایی حول و حوش ۱۸ متوقف شدم و از اون موقع فقط فرار کردم. فک میکردم اینکه ببینم تواناییشو ندارم اینکه بدونم شرایط خوب نیست اینکه بدونم بعضی امیدا، مثل امیدم به تو، سمه شاید؛ فک میکردم دونستن اینا کافی باشه. فک میکردم اینجا رو باش دخترمون چقد واقع بین شده! اما نمیدونم.شاید واقع بینی به قول فرنزن اسمی بود که روی احساسم برای فرار از دنیا گذاشتم.و هی فرار کردم فرار کردم فرار کردم ولی فک کنم دیگه نمیشه فرار کرد. یعنی خب اولش به داستانا پناه بردم بعدش به وسیله ها بعدش به تو و حالا فک کنم همه ی اپشنا رو تست کردم به اضافه ی اینکه همیشه ام یه چیزی از دست دادم.میدونی پارسال فک میکردم اگه واقع بین باشم خوب و بدو باهم ببینم نه فقط خوبو، میتونم به یه جمع بندی از این دنیا و آدماش برسم. بدونم چی خوبه چی بده کجا باید شجاعتشو داشته باشم و کجا باید صبر کنم.ولی الان انگار همه ی مرز بندیامم از دست دادم نمیتونم یه خطی بکشم بگم اینا رویاس خوبه که باشه و اونا هدفه باید باشه.یه وقتایی حتی فکر میکنم توام یه هدفی. نمیتونم به مرزی بکشم بگم خب من اینارو باور دارم پس باید براشون به کاری بکنم.نمیتونم یه خط بکشم روی آینده ای که انگار نبودنشم برام غیر ممکنه بعد تلاش کنم.

شازده! اونقدی هنوز بچه هستم که اگه الان مردم خوشحال باشم چون هیچ پایانی نداشتم.اونقدی بچه هستم که فرار کنم از اینکه بخوام چیزی رو تموم کنم.و فک میکنم برای بچه بودن خیلی دیره نباید اینطوری باشم نباید مثل یه بچه فک کنم اگه فلان اسباب بازی رو داشته باشم دنیا جای بهتریه حتی نباید مثل یه بچه به خانوادم نگاه کنم.

 

پ.ن: میخوام یه چند وقتی توییترو جم کنم.حسم اینه که توی این گم شدن بی نهایت موثر بوده.

پ.ن: باید خیلی بیشتر از این متن با خودم بنویسم و حرف بزنم اما این وبلاگ.فک کنم جاش نیست بیشتر از این.امیدوارم دفه ی دیگه برات مفصل تر بنویسم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها